دوشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۹۲

حکایتی مبهوت کننده


جالب است ( جای شرم دارد) حکایت فرزندی که شاغل یک ارگان دولتی است و مادر معلولش رابری پذیرش در یک مرکز نگهداری از یک شهرستان به ستاد مرکزی استان در  اداره کل مطبوعه می آورد و وقتی سرِ شرایط پذیرش به توافق نمی رسد مادرش را جلوی اداره کل ( سازمان مربوطه ) رها میکند و ده دقیقه بعد به کارشناس مسئولش هم تلفنی اطلاع میدهد  که مادرش اونجاست هر کاری خواستی بکنید.حکایتی که دیروز یکشنبه ۲۸ مهر ماه سال ۹۲ مستقیم شاهدش بودم!!!قربان صبر خداوند بروم که حتما در صبرش حکایتی است.

عیسی و گمان بد

در یک خشکسالی ، قوم عیسی به نزد او آمدند و گفتند که بیش از دوسال است که باران نیامده است. حتما گناهکاری در بین ماست. او را معرفی کن تا ما ، ...